سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

خاطرات بارداری - هفته سی ام - انتخاب نام

سلام سوین کوچولوی نازم. ما برات اسم سوین انتخاب کردیم امیدوارم وقتی بزرگ شدی دوست داشته باشی و نامدار باشی. الان تو هفت ماهگی هستی. اخرین باری که رفتم دکتر (آقای دکتر محتسبی مهربون) گفت که همه چیز خوب و عالیه با وجود اینکه خیلی سر کار خسته می شم ولی بهم اجازه مرخصی استعلاجی نمی ده.   ما کم کم داریم اتاقت می چینیم نمی دونی چه کیفی داره این کارو با بابایی و کلی ذوق انجام میدیم خاله ها هم کمک می کنن. برای اتاقت من و بابایی پرده دوختیم خیلی قشنگ شد یک کمی از وسایلتم چیدیم. حالا از همشون عکس و فیلم می گیرم تا بزرگ شدی خودت هم ببینی و کلی ذوق کنی زودتر بیا بپر تو بغلمون. ...
4 شهريور 1391

خاطرات بارداری - هفته بیست و هشتم

گل دختر مامی امروز دقیقا 7 ماهه شدی عسلم یعنی هفته بیست و هشتم. دیگه حسابی بزرگ شدی و من لحظه شماری می کنم که زودتر بیایی تو بغلم. عزیزم کلی برات خرید کردیم. چند هفته پیش با بابایی و خاله هات رفتیم یه صندلی غذای خوشگل برات خریدیم ست تخت و پارکت. منتظرم زودتر بیایی بشینی توش و غذاهای خوشمزه بخوری. هفته پیش هم با بابایی رفتیم یه صندلی برای توی ماشین و کلی لباس و عروسک خوشگل برات خریدیم. خاله حسنیه هم برای اتاقت یه لوستر قشنگ کیتی خریده. مامان جون هر وقت دلم می گیرع با تو حرف می زنم عزیزم مواظب خودت باش خوب خوب رشد کن تا صحیح و سالم بدنیا بیایی. بابابزرگ هفته پیش حالش خوب نبود بردیم بیمارستان الان یک کم بهتره خیلی براش دعا کن برای من هم دعا کن ...
22 مرداد 1391

خاطرات بارداری - هفته بیست و چهارم

دختر قشنگم الهی قربونت بشم که اینقدر به شکمم لگد می زنی تا به من بفهمونی که بزرگ شدی البته یک کمی هم شیطون چون هر وقت بابایی دست می ذاره روی شکمم تو اصلا هیچ کاری انجام نمی دی و ساکت می مونی و تا بابایی می ره شروع می کنی به به لگد زدن. من که می گم می خواهی شیطنت کنی ولی بابایی می گه که می خواهی اذیتت کنی ولی من می دونم تو اصلا اهل اذیت نیستی. راستی هفته پیش ما رفتیم مسافرت عروسی یکی از اقوام که خیلی خوش گذشت لی فکر کنم تو خیلی خسته شدی چون چند روزه که پاها و کمرک و دلم درد می کنه. دختر گلم مواظب خودت باش حسابی بزرگ شو دوست دارم تپلی تپلی باشی بعد بپری تو بغل مامان و بابا . حالا که به خدا نزدیکی برای من و بابایی هم دعا کن و از خدا بخواه به ما...
19 تير 1391

خاطرات بارداری - هفته بیست و دوم

دخترک گلم نی نی نازم حسابی درای بزرگ می شی. حسابی شکمم بزرگ شده و تقریبا همه می فهمن که تو توی شکمم هستی ناز نازیه مامان. غنچه قشنگم ماه پیش خیلی ماه سختی بود چون ما اسباب کشی داشتیم و خونمون رو عوض کردیم و اومدیم تو ساختمون مامانی و باباجی. من که خیلی اذیت شدم چون هم باید مواظب تو بودم و هم دلم می خواست کارهامو انجام بدم البته بیشتر کارها رو بابایی انجام داد خیلی خسته شد من که خیلی ممنونم. مامانی و باباجی و خاله ها هم خیلی کمک کردن بالخره اول تیر بود که کارها تموم شد و خونه مرتب بود. ببخشید که تو رو اذیت کردم از وقتی که اومدیم خونه جدید کم کم دارم مرتب می کنم. چند روز پیش که برای چکاپ رفتم دکتر گفت که همه چیز خیلی خوبه من و بابایی هم رفتیم ...
5 تير 1391

خاطرات بارداری - هفته شانزدهم

سلام عزیز دلم سلام دختر قشنگم. از امروز که دیگه برات می نویسمم دخترم صدات می کنم. آخه مامان جون 2 روز پیش رفتم سونوگرافی آقای دکتر گفت که باید منتظر یه شاهزاده خانم نانازی باشیم. نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی صدای قلب کوچیکتو شنیدم و که تند تند می زد، انگار همه دنیا رو بهم دادن، تازه همه جاتم دیدم. دستهای قشنگ و نازت که امیدوارم بتونی باهاشون بهترین چیزها را بدست بیاری، پاهای ناز توپولی تو که دلم می خواهد باهاشون محکمترین قدم ها را به سوی موفقیت برداری، صورت خوشگلت، قلب کوچیکت که امیدوارم همیشه جایگاه خوشی و شادی و کامیابی و عشق واقعی باشه. خلاصه خیلی از دیدنت تو لونه کوچیکت کیف کردم. همش لحظه شماری می کنم که کی می تونم تکونهای قشنگتو احساس ...
9 خرداد 1391

خاطرات بارداری - هفته چهاردهم

سلام غنچه باغ زندگیم. نمی دونی هر روز که می گذره چقدر بیشتر دوستت دارم و لحظه شماری می کنم که زودتر بزرگ شی. امروز هفته چهاردهمت تموم شد. مامان جون این چند روزه هم خیلی منو اذیت کردی هم خیلی ترسوندی. پنج شنبه دوهفته پیش که از شدت سردرد و حال بد رفتم زیر سرم. همین هفته گذشته هم از چهارشنبه کم کم زیر شکمم درد گرفت. پنج شنبه خیلی اهمیت ندادم ولی شب که خوابیدم تو خواب دیدم یه ضربه به شکمم خورد و خیلی درد گرفت من هم از زور درد از خواب بیدار شدم. جمعه صبح دیگه طاقت نیاوردم و با بابایی رفتیم بیمارستان. اول دکتره معاینه ام کرد ولی نتونست صدای قلبتو بشنوه منم خیلی ترسیدم و استرس گرفتم بعد برام آزمایش و سونوگرای نوشت . وقتی رفتم سونو آقای دکتر گفت که ...
23 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری - هفته دوازدهم

مامان جون هفته پیش تو اولین سفرت رو رفتی البته توی دل من که خونه کوچولوته. خیلی خوش گذشت سعی کردم استراحت کنم تا حالم خوب بشه. ولی مامانی تو اصلا نمی ذاری من شبها خوب بخوابم قربونت بشم. خواهش می کنم یک کم شیطونی هات روکم کن تا منم استراحت کنم. عزیزم از همین الان می خوام ازت خواهش کنم وقتی پا تو این دنیای بی رحم گذاشتی نترسی، دنیا بالا و پایین داره ولی تو خوب باش، هیچ وقت هیچ کسی رو ناراحت نکن، دل هیچ کس رو نشکون، به هیچ کسی بی احترامی نکن و اجازه هم نده کسی بهت بی احترامی کنه. عزیزم به همه آدمها احترام بگذار همه برای خودشون شخصیت دارن همیشه صادق باش ولی حواست به مردم باشه . گول نخور فقط مهربون مهربون مهربون باش. مامان جون بعد از این بابایی...
10 ارديبهشت 1391