سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

عید 92 - سال نو مبارک

بهار آمد و دوباره خداوند با نسیم بهاری مژده آغاز سال نو رو در گوشهای ما زمزمه کرد . خدایا این سال را سالی سرشار از سلامتی موفقیت و نیکروزی برای ما قرار ده . امیدوارم سال جدید سالی پر از خیر و برکت برای ما و همه دوستان باشد .  امسال اولین سالی هست که سوین اولین و مهمترین سین هفت سین ماست و کنار سفره هفت سین امسال را شروع کردیم و بهترین آرزوها رو برای خودمون و همه کسانی که می شناسیم داشتیم. امسال عید با وجود نفسم رنگ و بوی دیگه ای داشت و هر جا می رفتیم خیلی خوش می گذشت و همه از اینکه سوین پیش ما بود خوشحال بودن هوا هم خیلی خوب بود و ما حداکثر استفاده رو از بیرون رفتن کردیم و تو عکسها همه چیزو توضیح می دم. جا داره از همسر خوبم و مامان و ...
10 فروردين 1392

خاطرات 4 ماهگی دخمل نازم

گل خوشبوی باغ زندگی مامان و بابا ، پروانه زیبای من ف ای همه وجود من ، من و بابایی لحظه لحظه های زندگیمون رو به عشق تو سپری می کنیم و نفسهامون رو با نفسهای تو هماهنگ میکنیم و به عشق بزرگ شدن و قد کشیدن تو شب ها  و روزها رو سپری می کنیم . خدا رو شکر وارد ماه چهارم زندگیت شدی . 4 ماه از با تو بودن با همه سختیها و شیرینی ها و شب بیداری ها و خنده ها و گریه ها گذشت باورش سخته ولی خیلی دلچسبه که این روزها را با تو سپری کردیم. هر روز کارهای جدیدی یاد می گیری از خنده هات و صداهایی که در می آری تا جلب توجه کنی از تکون دادن های دستها و پاهات از توجهت به صداهای اطراف و موزیک و نانای کردنهات. با صدای من نگاهت منوجه من می شه وقتی روی شکم خوابیدی سرت...
5 اسفند 1391

خاطرات 3 ماهگی

سلام تاج سرم دختر نازم 3 ماهگیت مبارک مامانی ایشالله 1000 ساله شی که اینقدر دختر خوبی هستی. عزیزم به سلامتی ماه سوم زمینی شدنت هم تموم شد و خدا رو شکر همه چیز خوبه مامانی که 3 ماه دیگه مرخصی داره و می تونه بهت برسه تو هم کم کم ذاری خانم تر می شی. دل  دردهات خیلی بهتر شده ولی خوابت هنوز تنظیم نشده و اغلب شبها تا نیمه شب بیداری بابا جون چون صبح زود باید بره سر کار می خوابه و من تا نیمه شب باهات بیدار می مونم البته گریه و اذیت نمی کنی فقط می خواهی باهات بازی کنم . 24 دی ماه دومین سری واکسن هات و زدیم یک کم تب داشتی تا 3 روز طول کشید که با قطه استامینوفن پایین آوردیم راستی هنوز سه ماهگیت تموم نشده بود که بردمت آتلیه عکس گرفتم البته خیلی خو...
6 بهمن 1391

خاطرات 2 ماهگی - روزهای نه چندان خوب

فرشته زیبای من سوین قشنگم روزهای آخر یک ماهگیت رو داشتیم پشت سر می گذاشتیم و من می خواستم برات اولین ماهگردتت رو جشن بگیرم اما متاسفانه یک اتفاق بد افتاد. چند روز بود که یک معده درد خیلی شدید که حتی از معدا دردهای دوران بارداری که داشتم هم بدتر بود اومده بود سراغ من و شبها نمی تونستم از شدت درد بخوابم . یک شب درد اینقدر شدی بود که من بابایی رو بیدار کردم و مجبور شدیم تو رو بذاریم پیش مامانی و بریم اورژانس اون شب با یک مسکن دردم ساکت شد ولی فردا شب بدتر بود و وقتی دوباره رفتیم بیمارستان دکتر گفت باید آزمایش و سونو اورژانسی بدم خیلی درد داشتم تا ساعت 2 شب درد کشیدم وقتی جواب آزمابش و سونو رو بردیم پیش دکتر گفن که کیسه صفرام تورم شدید کرده و ب...
2 دی 1391

خاطرات ماه اول

دختر قشنگ و دوست داشتنی من تو همه امید من و بابایی تو زندگی هستی از روزی که وارد زندگی ما شدی برکت و شادی تو خونه ما بیشتر شد عاشقانه دوستت داریم . حالا از اتفاقات اولین ماه زندگیت می نویسم خیلی دختر خوبی هستی روز 23 آبانماه اولین سری واکسنهاتو زدیم خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی بهد هم برای آزمایش قربالگری رفتیم که اون هم شکر خدا خیلی خوب بود و مشکلی نداشتی فقط من وقتی داشتن از کف پات خون می گرفتن خیلی ناراحت شدم و گریه کردم . تو این یک ماه خیلی خوب شیر می خوری و مشکلی نیست فقط دل دردهات خیلی زیاده هم خودت خیلی ناراحت می شی هم ما شبها خوابت خوبه خیلی دختر آرومی هستی فقط اگه این کولیت و دل درد دست از سرت برداره دیگه مشکلی نیست. تو این یک ماه اصل...
19 آذر 1391

2 روزگیه سوین جون

مامان جونی امروز از صبح زود تو بیمارستان کمکم کردن که راه برم من 2 روزه چیزی نخوردم و خیلی گرسنه ام امروز بهترین صبحانه ای بود که تو عمرم خوردم بعد از این همه گرسنگی. از تخت که پایین اومدم خیلی حالم بد نبود خدا رو شکر خانم دکتر ساعت 9 صبح اومد و مرخصمون کرد. ساعت 12 بابا همه کارها رو انجام داد و ما مرخص شدیم و اومدیم خونه بابایی و خاله ها منتظر ما بودن و خیلی خوشحال شدن بعد از ناهار هم مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمو مهدی اومدن دیدن ما .بعد هم بابا رفت یه گوسفند خوشگل سفید برات خرید و قربونی کردیم ایشالله همیشه سالم و سلامت باشیم شب هم مامان بزرگ پیشمون موند. امشب اولین شبی هست که عزیز دلم تو خونمون هستیم با هم سه تایی  مامانی هم شبها پیشم...
14 آذر 1391

خاطرات بارداری - روزهای پایانی انتظار

سلام مامان جون عزیزم می دونم که تو هم مثل من داری لحظه شماری می کنی که این انتظار زودتر تموم بشه و همدیگر رو ببینیم . دیگه این روزهای آخر انتظار خیلی سخته. انگار نه انگار که 9 ماه انتظار کشیدیم ولی این چند روز انتهایی دیگه تحمل ندارم. همه منتظر اومدن گل دختر خوشگلم هستیم. بابایی هم روزشماری می کنه. مامان جوم طبق گفته دکترم 24ام باید بدنیا بیایی یعنی 6 روز دیگه ولی سونوگرافی گفته 21 ام من که دقیقا نمی دونم کی می ایی خودت می دونی؟ بعضی شبها که درد دارم فکر می کنم امشب دیگه به دنیا می آیی ولی هیچ اتفاقی نمی افته هر شب همه کارهامو می کنم خونه رو مرتب مب کنم ساک خودمو خودتو بستم و منتظرم که درد به سراغم بیاد آخه مامان ی من می خوام تورو طبیعی بدنی...
18 آبان 1391