سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

خاطرات 2 ماهگی - روزهای نه چندان خوب

1391/10/2 12:41
نویسنده : مامی
736 بازدید
اشتراک گذاری

فرشته زیبای من سوین قشنگم روزهای آخر یک ماهگیت رو داشتیم پشت سر می گذاشتیم و من می خواستم برات اولین ماهگردتت رو جشن بگیرم اما متاسفانه یک اتفاق بد افتاد. چند روز بود که یک معده درد خیلی شدید که حتی از معدا دردهای دوران بارداری که داشتم هم بدتر بود اومده بود سراغ من و شبها نمی تونستم از شدت درد بخوابم . یک شب درد اینقدر شدی بود که من بابایی رو بیدار کردم و مجبور شدیم تو رو بذاریم پیش مامانی و بریم اورژانس اون شب با یک مسکن دردم ساکت شد ولی فردا شب بدتر بود و وقتی دوباره رفتیم بیمارستان دکتر گفت باید آزمایش و سونو اورژانسی بدم خیلی درد داشتم تا ساعت 2 شب درد کشیدم وقتی جواب آزمابش و سونو رو بردیم پیش دکتر گفن که کیسه صفرام تورم شدید کرده و باید هرچه زودتر بیمارستان بستری شم خیلی ناراحت شدم باورش برام خیلی سخت بود بابایی و مامانی و بابا و خاله ها هم شکه شدن. هم به خاطر اینکه احتمالا باید جراحی بشم و هم اینکه تو خیلی کوچولویی و چطور می تونم ازت دور باشم در ضمن تو به جز شیر خودم چیزی هم نمی خوری خیلی گریه کردم ولی بابایی و مامانی دل داریم دادن و گفتن که نگران نباش برات اتاق خصوصی می گیریم تا بچه هم پیشم بمونه ولی موقع بستری گفتن نمی شه بچه بمونه . خلاصه همش گریه و ناراحتی می کردم ولی چاره ای به جز قبول واقعیت نبود همون شب بستری شدم و پرستارها هماهنگ کردن در روز هر چند بار که لازم باشه تو رو بیارن تا بهت شیر بدم . بعد از دو روز بستری و بررسی دکتر تصمیم گرفت که جراحی بکنه . بعد از جراحی هم  2 شب موندم و بعد مرخص شدم و اومدم خونه تو مدتی که من بیمارستان بودم مامانی برات شیر خشک گرفته که شبها بهت مب دادن و روزها هم چندبا ر می اومدی بیمارستان خودم بهت شیر می دادم. خیلی سخت بود ولی خدا زو شکر به خیر گذشت و با تمام سختیها تموم شد و وقتی برگشتم خونه تو زندگیم بودن پیش تو و بابایی بهترین چیز بود و خدا رو شکر کردم ایشالله هیچ وقت هیچ کس مریض نباشه و در بیمارستا دور از خانواده بستری نباشه.

دیگه روزهای بد تموم شد و کم کم بهبود پیدا کردم عزیز دلم شب یلدا مصادف بود با 40 روزگیه تو و من تصمیم گرفتم چون تو تولد 1 ماهگیت پیشت نبودم برای 40 روزگیت کیک درست کنم و جشن بگیریم که خاله مینا (خاله مامان )دعوتمون کرد خونشون و جشن گرفتیم کلی هم هدیه برات جمع شد و این اولین مهمونی بود که رفتی حالا عکسها

 

 

اینجا می خواستی بیایی بیمارستان پیش مامان

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)