سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

لحظه دیدار - فرود فرشته زیبا از آسمانها به زمین

1391/8/14 9:40
نویسنده : مامی
838 بازدید
اشتراک گذاری

سوین جونم سلام عزیزم امروز 15 روز از تولدت می گذره و چون نتونستم تو این 15 روز به وبلاگت سر بزنم می خوام از روز قبل از تولدت شروع کنم و لحظه به لحظه اتفاقات و شرح بدم.

شنبه 91/8/20  عزیزم امروز حالم یه جور دیگه است همش یه دردی دارم که هم برام غریبه است هم خیلی برام غریبه نیست احساس می کنم دیگه انتظار داره تموم می شه همش پیاده روی می کنم ولی خودم هم نمی دونم که آیا این دردها واقعیه یا نه؟ شب که بابایی اومد دنبالم خونه مامانینا می خواستیم بریم بالا خونه خودمون به مامانی و خاله ها گفتم فکر کنم که امشب وقتشه و منتظر باشن. از سر شب دلم همش پیچ می رفت و درد می کرد شام درست کردم و با بابایی خوردیم فکر کنم این آخرین شام دو نفره ما باشه خیلی استرس دارم بعد از شام (ماکارونی) همه کارهای خونه رو انجام دادم همه جا رو مرتب کردم به دلم الهام شده که تو فردا بدنیا می آیی از ساعت 10 شب کم کم دردهام بیشتر شدن. تا ساعت 12 شب صبر کردم دیدم دردها دارن منظم می شن به بابایی گفتم بخوابه اگه دردهام بیشتر شد بیدارش می کنم الته بابایی هم خیلی خواب نبود . من بیدار بودم وقتی که دیدم دردها داره منظم می شه شروع کردم فاصله دردها رو نوشتن و مدت زمان طول کشیدن دردها رو ثبت می کردم و یادداشت می کردم. اول از 20 دقیقه یک بار شروع شد و چند ثانیه درد داشتم هرچه زمان می گذشت فاصله بین دردها کمتر می شد تا اینکه رسید به 10 دقیقه یک بار و طول مدت هر درد 45 ثانیه. تا ساعت 3 صبح تحمل کردم ساعت 3 رفتم یه دوش گرفتم و آماده شدم که اگه فردا زایمان بود آماده باشم. تمام این مدت هم بابایی کنارم بود و منو دلداری می داد. تا ساعت 6 صبح دردها رو تحمل می کردم و خودمو با تلویزیون سرگرم می کردم ساعت 6:15 همه وسایل رو جمع کردیم و آماده شدیم و رفتیم پایین خونه مامانی. اونجا همه بیدار شدن منم گفتم دیگه وقتش رسیده همه خیلی خوشحال شدن. من می خواستم بیشتر دردها رو تحمل کنم دردها شدتش داشت بیشتر می شد.

یک شنبه - 91/8/21  سالروز تولد

ساعت 6 صبح دردها داشت بیشتر می شد همش تو حیاط پیاده روی می کردم یا توی خونه. از دیشب هم هیچی نخوردم همش ساعت رو نگاه می کردم حتی آب هم نمی خوردم خیلی هم گرسنه ام ولی دکتر گفته چیزی نخورم ساعت 7 و 8 و 9 هم شد دیگه دردهام بیشتر شده بود به مامانی و بابایی گفتم که دیگه کم کم بریم بیمارستان چون اونجا باشیم خیالم راحت تره. با مامانی و بابایی و خاله سارا رفتیم بیمارستان کسری.

اونجا پذیرش کردن و گفتن که زوده ولی بستری کردن و به دکترم زنگ زدن تا بیاد ببینه که اوضاع چطوره.

ساعت 10 صبحه لباسهامو عوض کردم و یه گان پوشیدم و تو اتاق انتظار درد آماده شدم 2 تا خانم دیگه هم اومده بودن برای زایمان اما اونها درد نداشتن چون می خواستن سزارین کنن و 1 هفته زودتر اومده بودن و آروم دراز کشیده بودن رو تخت فقط من درد دارم و همه با تعجب می پرسن که واقعا می خوام طبیعی زایمان کنم منم می گم بله. 

ساعت 11 خان دکتر اردوخانی دکترم اومد بیمارستان معاینه ام کرد و گفت هنوز زوده و زایمان خیلی پیشرفت نکرده و کیسه اب رو پاره کرد تا شاید پیشرفت زایمان بیشتر بشه بعد به من گفت که می ره هر وقت موقع زایمان شد بهش زنگ می زنن می آد. خانم دکتر موقع رفتن به مامانی و بابا و خاله گفته بود که حالاحالاها زوده و اونها هم برن خونه .  همینطور که می گذشت دردها داشت بیشتر می شد وقتی درد می کشیدم دیگه چیزی از دنیا نمی فهمیدم و جیغ و داد می کردم. دکتر ها و ماماها و پرستارها همش وضعیت خودمو و تو رو چک می کردن و ضزبان قلب تو رو رو اندازه می گرفتن .

ساعت 12 دردها خیلی زیاد شده بود دکترها مدام معاینه می کردن منم همش جیغ می زدم می گفنم به دکترم بگید بیاد منو سزارین کنه دیگه طاقت ندارم ولی زایمان علیرغم درد زیاد خیلی پیشرفت نمی کرد.

ساعت 1 از درد داشتم می مردم دیگه تحمل نداشتم به دکتر گفتم به دکترم زنگ بزنه بگه بیاد اونها دوباره معاینه کردن و دیدن ضربان قلب تو دو بار افت کرد زنگ زدن به دکترم خانم دکتر بعد از 20 دقیقه اومد وقتی خانم دکترو دیدم خیلی خوشحال شدم بهش گفتم دارم می میرم اون هم گفت مگه نمی خواهی طبیعی زایمان کنی باید تحمل کنی.  ضربان قلب تو رو رو اندازه گرفت بعد با دکترهای دیگه مشورت کردن بهم گفت که بند ناف بچه خیلی کوتاهه و با انقباظات رحم برای پایین کشیدن بچه، جفت هم کشیده می شه و می خواد جدا بشه و تنفس بچه کند می شه و ضربان قلبش کم می شه من خیلی ترسیده بودم همه بالای سرم جمع شده بودن و خیلی سریع تصمیم گرفتن که اورژانسی به اتاق عمل برم و سزارین بشم. خیلی سریع منو آماده کردن من هم از درد همش داد می زدم و بی قرار بودم. تا اینکه ساعت 2 رفتم تو اتاق عمل.

ساعت 2 اتاق عمل: منو بی حسی اپیدورال کردن یعنی بی حسی از کمر. بعد هم عمل شروع شد خانم دکتر گفت یه پرده جلوی چشمات می کشیم که چیزی رو نمی بینی ولی احساس می کنی همین که بی حسی رو زدن یک لحظه همه دردهام تموم شد. 

عزیر دلم ساعت 2:15 دقیقه روز یک شنبه 21 آبان 1391 با کمک و قدرت خدا که از طریق دستهای خانم دکتر منتقل می شد تو نازنین از آسمونها و پیش فرشته ها جدا شدی و پا روی این زمین گذاشتی تا از این به بعد دو تا فرشته به نامهای مامان و بابا مواظبت باشن. عزیزم وقتی بدنیا اومدی فقط 2 بار کوچولو گریه کردی بعد خانم پرستار تو رو آورد چسبوندبه صورتم خیلی حس خوبی بود من هم گریه کردم از فرط خوشحالی و هیجان. بعد تو رو بردن بیرون آماده کنن. نیم ساعت طول کشید تا عمل تموم شد و منو بردن ریکاوری یه نیم ساعت هم اونجا بودم بعد بردنم بخش. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)