سوینسوین، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

سوین، ستاره آسمون عشق مامان وبابا

خاطرات بارداری - هفته دوازدهم

مامان جون هفته پیش تو اولین سفرت رو رفتی البته توی دل من که خونه کوچولوته. خیلی خوش گذشت سعی کردم استراحت کنم تا حالم خوب بشه. ولی مامانی تو اصلا نمی ذاری من شبها خوب بخوابم قربونت بشم. خواهش می کنم یک کم شیطونی هات روکم کن تا منم استراحت کنم. عزیزم از همین الان می خوام ازت خواهش کنم وقتی پا تو این دنیای بی رحم گذاشتی نترسی، دنیا بالا و پایین داره ولی تو خوب باش، هیچ وقت هیچ کسی رو ناراحت نکن، دل هیچ کس رو نشکون، به هیچ کسی بی احترامی نکن و اجازه هم نده کسی بهت بی احترامی کنه. عزیزم به همه آدمها احترام بگذار همه برای خودشون شخصیت دارن همیشه صادق باش ولی حواست به مردم باشه . گول نخور فقط مهربون مهربون مهربون باش. مامان جون بعد از این بابایی...
10 ارديبهشت 1391

خاطرات بارداری - خبر اومدن غنچه باغ زندگیمون

عزیز دل مامان، گل قشنگم، هدیه آسمانی خیلی دوستت دارم   فعلا اینجوری صدات می کنم چون نمی دونم باید منتظر یک دختر خوشگل باشم یا یه پسر شیطون. برای من هیچ فرقی نداره مهم اینه که یک بچه سالم و صالح داشته باشم که مطمئنم تو هستی ولی یه جورایی تو دلم احساس می کنم که تو دخملی  . مامان جون اومدن تو خیلی ما رو غافلگیر کرد یعنی خیلی شوکه شدیم البته من و بابایی خیلی بچه دوست داریم ولی همیشه همه کارهامون با برنامه ریزی بود اما این دفعه خواست خدا بود که شب عید به ما یه عیدی خیلی بزرگ بده قربون حکمت خدا که تا حالا هر چی برای ما خواسته خوب و خیر بوده و مطمئنم که از این به بعد هم همینطوره. دقیقا روز چهارشنبه سوری یعنی آخرین سه شنبه سال 90 بو...
15 فروردين 1391